ظهور

همه منتظر او هستیم

ظهور

همه منتظر او هستیم


تاریخچه یهود (فصل اول : ولادت و حیات حضرت موسی تا بعثت)


مقدمه

 یوسف(ع) پس از به قدرت رسیدن در مصر ، بنی اسرائیل را به مصر برد و به آن ها املاک و اراضی بخشید. بدین شکل بنی اسرائیل در مصر ساکن شد و با شرایط مساعد موجود و افزایش زاد و ولد در این قوم ، از هر فرزند یعقوب قبیله ای بزرگ تشکیل گردید و علی الوصف قوم بنی اسرائیل به 12 قبیله بزرگ تبدیل شد که به قبائل اسباط 12 گانه مشهورند.

حال در این بخش ضمن 4 فصل ؛ تاریخچه حیات و رسالت موسی ، وقایع پس از آن و سرگذشت بنی اسرائیل تا تخریب دوم معبد توسط رومیان را مطالعه خواهیم کرد.

فصل اول : ولادت و حیات حضرت موسی تا بعثت ایشان

در این فصل در چهار گفتار شرایط سیاسی و وقایع دوران ولادت و کودکی حضرت موسی تا بعثت ایشان را می خوانیم . مطالب تاریخی این فصل از کتاب «تاریخ ادیان و مذاهب جهان» نوشته «عبدالله آبادانی مبلغی» البته همراه با تلخیص و تصرف گرفته شده است .[1]


انیسا ؛ خواهر فرعون سبدی که موسی در آن قرار داشت را دید و موسی را از آب کشید
لذا او را موسی یا به زبان عبری مُشه (یعنی از آب کشیده شده) نام نهادند.

گفتار اول : ولادت موسی و ورود او به دربار فرعون

اساطیر می گویند در یکی از روزها ستاره شناسی به حضور «فرعون» رسید عرض کرد : من از طریق اخترشناسی بدست آورده ام که کودکی از طبقه محروم و پائین جامعه بدنیا خواهد آمد و قبطیان را سرنگون خواهد کرد .

فرعون از شنیدن این سخن ترسید و گفت که : ریشه بنی اسرائیل را خواهم کند ، و کوخ های آنان را به آتش خواهم کشید؛ دستور می دهم که شکم زنان باردار را پاره کنند و کودکان آنان را بکشند تا نسل اسرائیلیان از زمین چیده شود . روحانی بزرگ دربار نیز گفته های منجم را تایید کرد.

پس فرعون در فکر چاره شد و از وزیرش «هامان» کمک خواست . به هامان گفت که : رئیس انتظامات را دستور بده که هر بچه شیرخواری را بکشند و هر نوزادی را زنده نگذارند . فرعون دستور داد تا زنان قابله بکار گیرند و سازمان جاسوسی گسترده ای تدارک بینند و به معاینه زنان بنی اسرائیل پردازند . جاسوسان فرعون چنین کردند و از آن پس زنان بنی اسرائیل زیر نظر بودند . زنان باردار تحت فشار و شکنجه قرار گرفتند تا سقط جنین کنند . گویند تعداد زنان قابله و جاسوس فرعون کمتر از تعداد زنان بنی اسرائیل نبود ، یعنی بر هر زن اسرائیلی ، یک زن جاسوس گمارده بودند . اگر زنی سقط جنین نمی کرد ، پس از وضع حمل اگر نوزاد پسر بود ، کشته می شد .

بنی اسرائیل وقتی چنین دیدند ، چاره ای اندیشیدند و آن خودداری از زناشوئی بود تا زنان حامله نشوند . برای این کار نزد بزرگ خود «عِمران» رفتند تا او وجه مذهبی این کار را بیان کند ، از او خواستند که او نیز چنین کند. عمران در پاسخ آنان گفت : باید کارهای من طبق موازین شرع باشد . اگر چه شما از اعماق فرعون خسته شده اید ، اما پروردگار از رنج و مصیبت شما آگاه است و شما را نجات خواهد داد . عمران به دعوت اعتصاب زناشوئی پاسخ منفی داد .

بنا به درخواست منجم دربار ، فرعون از بنی اسرائیل خواست که از زناشوئی بپرهیزند . او مردان را به زندان افکند .فرعون در این اندیشه بود که شاید آن کودک موعود از نسل او باشد ، زیرا آسیه همسر فرعون از بنی اسرائیل بود و فرعون امیدوار بود که این کودک شاید از آسیه باشد و باعث قوت و قدرت فرعون گردد .

ولادت و مراحل آن از چشم درباریان و جاسوسان فرعون مخفی نگه داشته شد و یوکابد سه ماه موسی را شیر داد . گویند که قابله فرعون که جاسوس بود ، دلباخته سیمای نورانی موسی گردید و به یوکابد قول داد که آن راز را در سینه بدارد؛ لذا به دژخیمان گفت که : نه ! چیزی نیست ، این زن لکه خونی دیده و خبری نیست.

مادر موسی که برای نجات فرزند خود در اندیشه بود ، به فکرش رسید که او را در صندوقی گذاشته و به امواج نیل سپرد [2]. در نزدیکی خانه او مردی نجّار بود که او را ((حَزْقیلْ)) می گفتند . نزد او رفت و از وی خواست تا برایش صندوقی بسازد . نجار دریافت که او فرزند پسری دارد . نجّار که از طایفه قبطیان بود ، به دربار شتافت تا گزارش دهد ، اما به امر خداوند لال شد . درباریان او را مسخره ای یافتند که داد و فریاد می کند ، لذا او را کتک زده ، بیرون انداختند. حزقیل چون از کاخ بیرون انداخته شد ، زبانش باز شد و دانست که در این راز حکمتی است. لذا او نخستین کسی بود که به موسی ایمان آورد و صندوق را با اخلاص ساخت و نزد مادر موسی برد.

یوکابد کودک را در آن صندوق نهاد و به نیل انداخت . امواج او را بردند تا اینکه دختر فرعون آن تابوت را دید و کودک را یافت ، پس دلش برای او سوخت. کودک را به کاخ آوردند و از زنان دربار برای شیردادن بهره جستند؛ ولی کودک از شیر خوردن از زنان درباری خودداری می کرد و هم چنان گرسنه بود . مریم دختر عمران (خواهر موسی) ، وارد خانه فرعون شد و برادرش را دید که در دامن انیسا است. مریم پیش انیسا آمد و گفت : من زنِ شیرده خوب و سالمی را می شناسم ، اگر اجازه دهی او را نزد شما آورم ؟

آسیه به مریم گفت : هر چه زودتر آن زن را پیش ما بیاور . مریم با شتاب به خانه رفت و به مادرش یوکابد گفت : مادر ! آسیه در کاخ منتظر شما است . یوکابد از عمران اجازه خواست . عمران اجازه داد و سفارش کرد از غذای فرعون نخورد. یوکابد در کاخ فرعون ، فرزندش را در دامن آسیه دید . آسیه به وی گفت : این کودک از هیچ زنی شیر نمی خورد تو او را شیر بده شاید که از تو شیر خورد . یوکابد کودک را در بغل گرفت و او را شیر داد . پس او را موسی (یعنی از آب گرفته شده)  نام نهادند و بدین سان ، موسی وارد خانه فرعون شد و در آنجا رشد کرد.

آورده اند که روزی موسی در دامان فرعون عطسه زد و گفت : سپاس خدای عالمیان را. فرعون به غضب درآمد. موسی بر او سیلی زد و چند تار موی ریش بلند فرعون را کند و خندید. فرعون این را به فال بد گرفت . به یاد حرف های منجم افتاد. گفت این همان کودک است و تصمیم گرفت او را بکشد . آسیه گفت: طفل شیرخوار رشد عقلی ندارد و اشتباهاتش قابل گذشت است ، اگر باور نداری او را بیازمای . فرعون گفت : چگونه؟ آسیه گفت : یک ظرف از آتش و یک ظرف از یاقوت سرخ و یک ظرف خرما حاضر کنید . اگر دست به خرما و یاقوت برد ، او دارای عقل و خرد است و باید او را کشت . سفارشات آسیه انجام یافت. موسی را در میان ظرف های آتش و یاقوت و خرما گذاشتند ، موسی در ابتدا به سوی یاقوت رفت ، ولی جبرئیل دست او را گرفت و به سوی آتش کشاند ، انگشت موسی سوخت و آن را بر دهان گذاشت ؛ زبانش نیز سوخت . از این جهت بود که در تلفظ حرف سین او لکنتی افتاد و در آنجا که می گوید پروردگارا ! برادرم هارون از من فصیح تر و بلیغ تر است ، به همین خاطر است.

فرعون از مشاهده این عمل از کشتن موسی چشم پوشید و او را به فرزندی پذیرفت . موسی پس از این آزمون ، امنیت جانی مطلق یافت و کارش بالا گرفت ؛ تا آنجا که مصریان او را فرزند فرعون صدا می زدند. موسی به مدت چهل سال در قصر فرعون بود و در طی این مدت بر همه اسرار و رموز کاخ مطلع گشت.

گفتار دوم : فرار موسی از مصر

روزی مردی قبطی (مصری) را دید که یک مرد عبرانی را که از قوم موسی بود ، می زد  موسی به خشم آمد و آن را قبطی را با یک مشت کشت.  موسی در عین حال از این کار پشیمان شد و در محضر خداوند تقاضای عفو نمود . روز دیگر یکی از قبطیان را دید که رفتار خصمانه و ظالمانه ای از خود نشان می داد ، موسی جلو رفت تا به فرد مظلوم کمک کند ، قبطی گفت : ای موسی می خواهی مرا مانند قبطی دیروز بکشی . موسی خود را کنار کشید و به کاخ بازگشت . جریان قتل قانون نانوای فرعون گروهی را شادمان ساخته بود ، ولی فرعون از این بابت نگران بود . او تصمیم به قتل موسی گرفت. پس موسی با خبر گشته و  از مصر خارج شد و راهی مدین گردید.


موسی پس از فرار از مصر ، ده سال به چوپانی گوسفندان شعیب پرداخت.

گفتار سوم : ازدواج موسی با دختر حضرت شعیب

موسی در ورودی شهر مدین ، مردمی را مشاهده کرد که از چاه آبی ، آب بر می داشتند . پس موسی زیر درختی پر شاخ و برگ که در نزدیک چاه قرار داشت ، نشست. چوپانان برای گوسفندان خود از چاه آب می کشیدند . موسی دید که دو دختر با تعدادی گوسفند از راه رسیده و در گوشه ای نگران ایستاده اند . چوپانان پس از این که گوسفندان خود را آب دادند ، سر چاه را با سنگ بزرگی بستند و راه آبادی را پیش گرفتند.

موسی جلو آمده و به آن دختران گفت : چرا مظلومانه ایستاده اید ؟ دختران گفتند : پدر ما پیر است و برادری هم نداریم ، هفت خواهر هستیم ، باید هر روز در کناری بایستیم تا مردم گوسفندان خود را آب دهند و ما از باقی مانده آب ، گوسفندان خود را آب دهیم.

موسی بر سر چاه آمد و سنگ را برداشت و با دلوی که ده نفر با هم از چاه آب بالا می کشیدند ، به تنهایی آب بالا کشید . دختران از قدرت او شگفت زده شدند ، پس موسی گوسفندان را آب داد و مجددا زیر درخت بازگشت و نشست . دختران شعیب گوسفندان خود را بر خلاف روزهای پیشین ، زودتر به خانه آوردند . شعیب علت را پرسید . دختران جریان را به پدر گفتند . شعیب دختر بزرگ خود صفورا را نزد موسی فرستاد تا او را به خانه راهنمائی کند . صفورا پیش موسی آمد و گفت : پدرم از تو دعوت کرده تا مزد آب کشی تو را بدهد. موسی این دعوت را پذیرفت و راهی خانه شعیب گردید.

موسی بر شعیب وارد شد و خود را این گونه معرفی کرد : من موسی پسر عمران ، اهل مصر هستم ، مادرم مرا پس از ولادت در رود نیل انداخت و آب مرا به خانه فرعون برد و سال ها در خانه فرعون زندگی کردم . من یکی از ستمگران آنان را کشتم . و چون فرعون قصد کشتن مرا داشت ، از مصر فرار کردم تا به اینجا رسیدم . و بعد جریان ورود به شهر و دیدن دختران او را شرح داد و افزود که من این کار را برای رضایت خداوند نمودم و اجر و مزدی نمی خواهم . شعیب دستور داد تا سفره غذا را تدارک بینند . موسی از خوردن طعام امتناع کرد . شعیب گفت : این غذا مزد کار تو نیست ، بلکه عادت ما بر این است که هر کس به منزل ما وارد می شود ، با غذا از او پذیرایی می کنیم . موسی غذا خورد و با خاطری آسوده استراحت کرد . یکی از دختران شعیب (صفورا) به پدرش پیشنهاد کرد که او را به کارگری استخدام کند؛ چرا که او را مردی پرقدرت و زورمند و انسانی امانت دار و امین یافته است . شعیب به موسی پیشنهاد کرد که : یکی از این دخترانم را که می پسندی ، به نکاح تو در می آورم و مهریه او این باشد که تو هشت سال برای ما کارکنی و اگر ده سال کار کردی ، از بزرگی خودت سرچشمه گرفته است . موسی پیشنهاد او را قبول کرد و «صفورا» را برگزید و کارگر شعیب شد و ده سال در خدمت شعیب بود .



شب بعثت حضرت موسی درختی آتشین و نورانی دید و بسوی آن رفت و ندا آمد :
إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
من پروردگار تو هستم پس کفش هایت را در بیاور که براستی در وادی مقدس طوی وارد گشته ای

گفتار چهارم : بعثت و بازگشت موسی به مصر

موسی تصمیم به بازگشت به مصر گرفته و عصا در مشت راهی مصر شد . در راه بازگشت ، صفورا که حامله بود ، او را درد زائیدن گرفت ؛ و موسی در بیابان راه مصر را گم کرده بود . به خاطر سردی هوا خواست آتش افروزد تا خود و صفورا را گرم کند . اما نمی توانست آتش روشن کند ، زیرا سنگ چخماق جرقه نمی زد . ناگهان آتشی توجه او را به خود جلب کرد ، آتش از سوی کوه طور سوسو می زد . به همسرش صفورا گفت : تو در اینجا درنگ کن تا من از آن آتشی که می بینم ، قبضی بیاورم .

موسی به سوی آتش رفت . به او چنین الهام شد که : نگران مباش ! من پروردگار تو هستم ، کفش هایت را از پای درآور که در سرزمین مقدس طور گام می گذاری . ناگاه موسی همه چیز را فراموش کرد . زن باردار خود و گوسفندانش را نزد شعیب فرستاد . موسی مامور شد تا مردم مصر را هدایت کند . موسی در پاسخ خداوند گفت که : من یک قبطی را کشته ام و ممکن است مرا بکشند و لذا می ترسم . بهتر است هارون برادرم را که از من فصیح تر سخن می گوید و تواناتر است ، با من همراه کنی تا در این هدف مقدس مرا یاری کند ، زیرا می ترسم که مردم مصر مرا تکذیب کنند . پروردگار گفت : تقاضای تو را قبول کردیم و با یاری برادرت تو را نیرومند و پرقدرت نمودیم و هرگز دشمن بر شما دست نخواهد یافت . خداوند به موسی فرمان داد که : به سوی فرعون شتاب که او طغیان کرده است . و موسی تقاضا کرد که : خداوندا ! به من شرح صدر و قول استوار عطا کن و برادرم هارون را همراه و کمک کارم قرار ده . خداوند قبول کرد که چنین کند . و آنگاه خطاب به موسی و برادرش دوباره فرمان داد که به سوی فرعون روند که طغیان کرده است .

این چنین بود که رسالتی عظیم به موسی محول شد و موسی و هارون به هدایتگری مصریان پرداختند .


نویسنده : حسین سلیمانی

[1] . تاریخ و ادیان و مذاهب جهان ، عبدالله مبلغی آبادانی ، انتشارات منطق (سینا) ، جلد دوم صفحات 554 الی 568

[2] . البته جناب مبلغی آبادانی این نکته را ذکر نکرده اند که خداوند به مادر موسی وحی کرد که چنین عمل کند و این فکر (رها ساختن موسی در نیل) ناشی از اندیشه ی خود یوکابد نبوده است . (سوره قصص آیه 7)


برگرفته از بانک جامع اطلاعاتی صهیونیسم (zionism.blog.ir)
  • حسین سلیمانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی